مرجان زارع - ایستگاه آتشنشانی جای خیلی جالبی است. خیلیها دوست دارند از نزدیک آنجا را ببینند. بچههای مدرسه هم همراه آقای معلم به ایستگاه آتشنشانی رفتند.
آقامعلم گفت: «این هم ایستگاه آتشنشانی.» بچهها یکییکی از شیشهی اتوبوس سرک کشیدند و ماشینهای آتشنشانی را دیدند که داخل حیاط پارک شده بودند.
بعد هم با خوشحالی دنبال آقامعلم از اتوبوس پیاده شدند. علی باعجله کنار یکی از ماشینها رفت و از راننده اجازه گرفت داخل ماشین را ببیند. تا آقای راننده اجازه داد، بچهها همه سمت ماشین رفتند.
یکی حواسش به شلنگ آبپاش روی ماشین بود، یکی چراغ قرمز روی ماشین را نگاه میکرد و یکی محو تماشای نردبان بلند روی ماشین شده بود. چندتا از بچهها هم چند دقیقهای سوار ماشین شدند.
بچهها هنوز دور ماشین آتشنشانی چرخ میزدند که آقامعلم گفت: «بچهها! بیایید برویم داخل ساختمان، آنجا هم دیدنی است.» بچهها تا حرف آقامعلم را شنیدند، باعجله دنبال او راه افتادند.
وارد ساختمان که شدند، سالن بزرگی روبهرویشان بود. چند آقای آتشنشان هم آنجا بودند. یکیشان با شکلات از بچهها پذیرایی کرد و یکیشان از بچهها خواست گوشهای بنشینند تا برایشان صحبت کند.
همین موقع صدای زنگ، سالن را پر کرد. میلاد از جا پرید و گفت: «وای! این چی بود؟!» آقامعلم گفت: «زنگ اعلام حادثه بود.» سعید داد زد: «یعنی یک جایی آتش گرفته؟!» سبحان درحالیکه ستون گوشهی سالن را به بچهها نشان میداد، گفت: «آنجا را ببینید.»
بچهها همه برگشتند سمت ستون. آتشنشانها مانند برق و باد از ستون سر میخوردند و پایین میآمدند و میدویدند بیرون تا سوار ماشینها شوند. بچهها هم با هیجان نگاهشان میکردند.
خیلی زود آژیرها روشن شدند و ماشینها یکییکی راه افتادند و رفتند. ایستگاه که خلوت شد، بچهها دوباره برگشتند سمت آقای آتشنشانی که میخواست برایشان صحبت کند.
آقای آتشنشان خیلی چیزها دربارهی رعایت نکات ایمنی به آنها یاد داد. حرفهای او تازه تمام شده بود و بچهها داشتند از سالن بیرون میرفتند که ماشینها برگشتند. علی گفت: «چه زود برگشتند!»
رضا از یکی از آتشنشانها که از ماشین پیاده شده بود، پرسید: «آتش را خاموش کردید؟» آقای آتشنشان سری تکان داد و گفت: «آتشی در کار نبود؛ یکی مزاحمی زنگ زده بود!
شانس آوردیم در این مدت اتفاق دیگری نیفتاد، وگرنه تا برمیگشتیم و برای کمک میرفتیم، ممکن بود دیر شود.» سعید اخم کرد و گفت: «بعضیها نمیدانند که بیخودی و مزاحمی زنگزدن به آتشنشانی چقدر کار اشتباهی است!»
آقای معلم سری تکان داد و جواب داد: «بله پسرم. ممکن است این کارشان جان کسی را به خطر بیندازد.» آقای آتشنشان لبخند زد و گفت: «آفرین! اگر همه مانند شما فکر کنند، دیگر از این مزاحمتها نداریم.»
رضا داد زد: «ما که قول میدهیم هیچوقت مزاحمی به جایی زنگ نزنیم، مخصوصا به آتشنشانی.» بقیهی بچهها هم حرف او را تأیید کردند و سر تکان دادند. بعد هم از آتشنشانها خداحافظی کردند و سریع سوار اتوبوس شدند تا برگردند مدرسه.
خب نمیشود که بیشتر از این وقت آتشنشانها را گرفت؛ آنها کارهای خیلی مهمی دارند.